paransaparansa، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

پرنسای من

خاطره ی زابمان

1393/7/27 1:32
539 بازدید
اشتراک گذاری

میدونم که خیلی وقته گذشته و من ننوشتم...

راستی سلام ..

خوبید خوشید ما ام خوبیم الحمدالله

دختر نازم که 29شهریور زمینی شد و من حس ناب مادر شدن رو چشیدم..

الان میخوام خاظره زایمانم رو برای ما خوشکلام بگم...الان که دارم مینویسم دختر نازم کنارم

خوابیده و 3روز دیگه به امید خدا 1ماهه میشه

خوب بریم سراغ خاطره زایمانم

جمعه عصر به همراه ایمان و خواهرم اماده شدم و عکس توی اتاق دخترم گرفتیم و به سوی

بیمارستان حرکت کردیم..حس اونموقع ام یه حس غریب بود..یه حس خوشحالی ترس ناراحتی..

اصلا نمیتونم بگم خوشحال بودم ناراحت یا میترسیدم چون همشو داشتم بیشتر از همه فکر

این رو میکردم که از ایمان دارم جدا میشم و ناراحت بود...حرکت کردیم و توی راه یه سری

خرید جزی ایمان برام انجام داد و رفتیم بیمارستان..

اول اینکه یه کم بهم گیر دادن که چرا دیر اومدی برای پذیرش اخه من گذاشتم لحضه اخر

رفتم..بعدم تا کارام انجام شد یه 2ساعتی ظول کشید و با ایمان و خواهرم بیرون بخش

بودیم و حرف میزدیم و پسته میخوردم خخخخ اخه به ساعت 12 نزدیک میشدم نمیتونستم

چیزی بعدش بخورم...خلاصه لباامو دادن اتاقمم نشونم دادن و رفتمو بستری شدم...

اااااااااااخ بغض لعنتی ولم نمیکرد.........ایمان با لباس بیمارستان ازم عکس گرفت و

خداحافظی کردن و رفتن من موندمو یه دنیااااااااااااااااااا غربت...بغض عجیبی داشتم دلم

ایمان رو میخواست مامانمو میخواست دلم خونمون رو میخواست خلاصه کلی میترسیدم

بعدش رفتم کلاس اموزشی و شیردهی...بعدم اومدم تو اتاقم و به خوردنای اخرم رسیدم

و بعدم که لالا کردم...تا ساعت 2شب..دیگه خوابم نبرد..برای دخترم کلی نوشتم کلی

اس ام اس دادم به همه و اینم متن اس ام اسم بود:

دعایت میکنم امشب به عطر میخک و مریم

الهی در دلت هرگز نباشه غصه و ماتم

فردا صبح به لطف خدا دختر نازمو بغل میکنم.من برای شما دعا میکنم شمام برای ما دعا کنید بوووس...

که کلی ام پیام گرفتم از عزیزانم..

دیگه تا صبح در حال چت کردن بودم و یا پرستارا میومدن هر 1ساعت یک بار و علایمو چک میکردنو سرم

عوض میکردن....تا اون زمان استرس نداشتم...ساعت شد 6صبح....استرسم شروع شد

از عمل میترسیدم از تنها رفتن تو اتاق عمل از تنهایی...اول بهم گفتن دکتر دیر میاد..خواهرم و ایمان

و خانواده ام اومده بودن بیمارستان ولی نمیتونستم برم پیششون ...

ساعت 8اومدن بردنم سوند رو وصل کنن گفتم برای ساعت 10که میخوان ببرنم اتاق عمله ولی همین

که وصلش کردن گفت ببرش اتاق عمل...منو میگیییییییییییییی گریم گرفت گفتم وای من کسیو ندیدم

باهاشون خدافظی نکردم...عکس نگرفتم تو اون موقعیت دوربینمم دستم بود خخخ

خلاصه بردنم به سمت اتاق عمل که اول خواهرمو دیدم...اومد موبایلو دوربینمو گرفت و استرس و ترس

رو تو صورتش کامل میدیدم...بازم بیشتر بغض کردم..رسیدم دم اتاق عمل گفتم شوهرمو ندبدم

ماما گفت شوهرشو بگید بیاد تا باهاش خدافظی کنه این حرف دیگه بغضمو ترکوند و زدم زیر گریه

از شدت ترس میلرزیدم دلم میخواست برگردم بگم نمیخوام درش بیارم میخواستم اون لحضه

فقطططط برگردم خونه...بابامو خانمشم اومدن بالا سرم بهم دلداری میدادن میگفتن دعات میکنیم

نکران نباش و من فقط گریه میکردم بابام نزدیکم نیومد کاملا مشخص بود خیلی استرس داره

فقط از دور بهم گفت قوی باش  محکم باش نترس بهم نیرو داد این حرفش ولی ایمان که اومد با صدای

بلند گریه میکردم دست خودم نبود دلم میخواست برم خونه هیچ حرفی نتونستم به ایمان بزنم فقط

دستمو گرفت با سر باهاش خدافظی کردم و با بقیه و بردنم داخل....

از اینجا به بعدش......همش ترس بود و حشت برای من از اتاق عمل...با هزر دردسر بی حس شدم چون

از شدت ترس نمیتونستم همکاری کنم با دکتر بیهوشی...بعدشم که تیم عمل اومدن و دکترم باها سلام

کرد و رفتن اون سمت پرده.....منم لحضه به لحضه داروی بی حسی حالمو بیشتر بد میکرد تا اینکه

برام اکسیرن وصل کردن....من یادم رفته بود بهشون بگم بچگیم اسم داشتم و گاهی الانم میاد سراغم

و این خیلی ادیتم کرد و تا چند روز نفس کشیدن برام مشکل یود...تکنسین اتاق عمل بالا سرم بود و مدام

باهام حرف میزد از همه چیز کجایی هستی اسم بچت چیه...تازه چقدرم دکتر بیهوشیم باهام حرف

میزد حوصلشو نداشتم با گریه جوابشو میدادم اخرم بهم گفت سوسول سریع بخواب داری بی حس

میشیییی...

خلاصه به تکنسین گقتم دارم خفه میشم خسته شدم گفت بچت بدنیا اومد مبارک باشه پیش خودم

گفتم الکی میگه پس چرا صدای گریه نمیاد بعد صدای یکی از پرستارا رو شنیدم گفت چه خوشکله

بازم گفتم حتما اشتباه شنیدم حال بد بود بد داشتم خفه میشدم احساس خیلی بدی بوددد تا این که

بهترین و شیرین ترین صدای عمرمو شنیدمو گریه خوشحالی کردم سریع مثله همه مامانا پرسیدم

سالمه گفتن اره بعدم که اووردن نشونم دادن دخترمو ول خوب حالم بد بود نتونستم بگم بزاریدش رو

سینم اون لحضه پیش خودم گفتم چه حیف که نمیتونم دیگه ببینمش و دارم میمیرم انقدر ناز بودددد

عاشقش شدم....بعدم که دیگه بیه عمل که سختر هم شد اون موقع که شکمم  تکون میخورد..

عمل تمام شد و رفتم توی ریکاوری و 1ربعی اونجا بودمو بردنم بیرون اتاق عمل همه وایساده بودن

من حالم بد بوددددد بد...ولی میخندیدم گفتم دیدینش...رفتیم تو اتاقم و همه خانواده ام بودن و دور تخت

نینی بودن....ایمان که رسما منو نمیدید و همش پیش دخترش بود ..داداشم پیشم بود و دلدریم میداد

دستمو گرفته بود و دلداریم میداد که خوب میشی اخه نفسم بالا نمیومد....

بعدم که کم کم دردام شروع شدن....

ولی خیلیییی برام لذت بخش بود وقتی قایمکی سرمو کج میکردم دخترمو ببنیم اخه خواهرم دعوام

میکرد چون دکترم گف تا چند ساعت سرشو تکون نده که الان دارم عواقبشو میکشم سردردای وحشتناک

اینم از خاره ی زایمان من بخشید خیلی ظولانی شد.

پست بعدی عکسای نازدارمو میزارم....

 

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

لیدای آبی
29 مهر 93 14:32
نگارم عزیزم دلم انشاء ا... همیشه سایه خودت و داداش ایمان بالای سر گل دخترمون باشه خدا خفت نکنه که کلی اشکمو درآوردی ببوس پرنسای نازمو
مامان پرنسا گلی
پاسخ
مرسی ابجی لیدای من...ایشالااااااا ایشالاااااااااااا تولد گندم جونم بسلامتی و وقتش
شیمـا مـامـی رادیـن
2 آبان 93 11:17
عزیزمممممم نگاری قدم نو رسیده ت مبارک باشه ایشالا که خدا حفظش کنه و همیشه سالم و سلامت باشه منم دارم روزهای آخر رو میگذرونم برام دعا کن راستی منتظر دیدن عکسای ناز پرنسای نازمون هستم خیلی زود آپ کن
مامان پرنسا گلی
پاسخ
شیمای نازمممم وایییییی من الان میخوام بپرمممممممممم تو وبلاگ گل پسرتتتتتتت
مهتاب
5 آبان 93 22:54
نگار عزیزم مادر شدن و زمینی شدن گل دخترمون مبارک عزیزم نگار ایشالله همیشه دلت شاد و خندون باشه نگار نمیدونم چرا وقتی خاطرات زایمان کسی تو وبلاگای مختلف میخونم حس بغض و گریه تو هاله چشمام جمع میشه الانم همینطوری شدم واقعا حس مادری بهترین حس تو جهان راستی گلم دفعه اینده منتظر عکس پرنسا جونم هستم.
مامان پرنسا گلی
پاسخ
مرسی متی مهربونمممممم متی واقعااا منم همینظورمااا....
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنسای من می باشد